ن و القلم و ما یسطرون

گنج در رنج

یکی بود، یکی نبود.شهر بسیار زیبایی بود.سرزمینی سرسبز، اطرافش را آب فراگرفته بود.مقاومت

 پر از درختان زیتون....

گل های رنگارنگ و خوشبو. بچه ها توی کوچه مشغول بازی، مردها در مزرعه مشغول کار. مادران بعضی هاشان در خانه غذا میپختن و بعضی ها در بازار گرم خرید. فرهان خودش را خیس کرده بود. پسر بازیگوشی بود. هر روز در حوض آب بازی می کرد. خوشگل و بانک بود. 4 سال داشت؛ یعنی خواهر و برادری  نداشت. پدر و مادر فرهان معلم بودند. این روزها سرشان خیلی شلوغ بود. آخر، فصل امتحانات بود.

فرهان که موهای فرفریش خیس شده بود، به طرف اتاق خواب رفت تا لباسهایش را عوض کند، که ناگهان صدای ترسناکی شنید؛ از همین نزدیکی ها بود. صدای بومب ... . واقعا وحشتناک بود. شیشه های خانه به یکباره غیب شدند. آنها هم از ترس روی زمین خرد شدند.

فرهان میخواست گریه کند اما نمی توانست؛ اینقدر که ترسیده بود. مادرش او رابغل کرد و به کنج اتاق پناه بردند.هنادی رنگش پریده بود.

وای خدای من، چه شده! دوباره آسمان شهر خشمگین شد. این چیست که مثل باران از آسمان میبارد ولی سیاه و دردناک اند؟!

صدای جیغ هنادی فرهان را ترساند.علا، با تن خون آلود وارد شد؛

 شما زنده اید؟

شاید آغوش پدر هر دو را کمی آرام کند.مرد است دیگر.

عزیزم شاید این آخرین باری باشد که ما هر سه کنار همیم؛ولی بدون تا وقتی که باشم در کنارتان ، مراقبتان خواهم بود.

-         چی میگی علا؟ تا کی؟ حیف این آسمون و این سرزمین نیست؟فرهان آینده نداره؟! چرا هیچ کس به داد ما نمیرسه؟ مگه آتش بس ....

-         هیسسسس، هنادی ، چت شده؟! صدای ما رو که کسی نمی شنوه!  اونا به خونخواری عادت کردن. حتی نمیذارن مردم خودشون واقعیت رو بفهمند، کسی که به کتاب پیامبرش هم رحم نکنه، به من و تو، این سرزمین رحم می کنه؟! عزیزم حق با ماست.

-         فرهان، همین که اشکاش روی صورتش مث مروارید های کوچکی غل میخورد، به پدر گفت: بابا علا چرا از این اینجا نمی ریم؟ من میترسم!

البته کمی از گفتن این حرف خجالت می کشید؛ او از یک نژاد با غیرت بود دیگر.

بابا علا گفت: پسرم، وقتی دزد به خانه تو حمله میکند، تو همه چیز را تقدیم او میکنی و می روی... !

پسرکم، آنها فقط سرزمین اجدادی تو را نمی خواهند، آنها درختان پربار زیتون را نمیخواهند؛ آنها با دین تو سر جنگ دارند! این غاصبان دینت را نشانه گرفته اند. پس تا آخرین نفس نه به خاطر داراییت در اینجا، بلکه بخاطر اعتقاد در قلبت با دشمن مبارزه کن.

گویا این حرف پدر، سخت قلب پسرک را فشرد .... .

پدر برای دفاع از شرافت وطن از آنها جدا شد .... .

 

چشمان خیس فرهان را با دستان ظریفش پاک میکرد؛ در دلش غوغایی بود. هر شب خاطره ها و آرزوهایش را برای فرهان قصه می کرد تا شاید از آن آغوش گرم کمی بیشتر احساس کند!

 

هنادی با صدای لرزان اما با صلابت گفت:

فرهان من، روزی خواهد رسید که تو انتقام پدرت را می گیری. این رو بدون ما فقط برای سرزمین مان نمی جنگیم، ما برای فاع از دین ایستاده ایم... .

 

 

 

  • رزمنده سایبری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی